Midnight

Nothing else Nothing

Midnight

Nothing else Nothing

درد ها...

قیصر امین پور


دردهای من

جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه لجوج

زمستان است...

مهدی اخوان ثالث


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای

منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

من اینجا بس دلم تنگ است...

مهدی اخوان ثالث


من اینجا بس دلم تنگ است...

و هر سازی که می بینم بد آهنگ است...

بیا ره توشه برداریم٬

قدم در راه بی برگشت بگذاریم..

ببینیم آسمان هر کجا٬

آیا همین رنگ است؟!

چه کسی می خواهد من و تو مانشویم؟

شاعر ؟



چه کسی می خواهد

من و تو مانشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشویم ، تنهایم
تو اگر مانشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپانکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگربرخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمندون
آویزد
دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
کوه بایدشد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوهز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
درتو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من وجور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است

اشارت به چشم و لب (از گلشن راز)

سروده شیخ محمود شبستری،گلشن راز


نگر کز چشم شاهد چیست پیدا

رعایت کن لوازم را بدینجا

ز چشمش خاست بیماری و مستی

ز لعلش گشت پیدا عین هستی

ز چشم اوست دلها مست و مخمور

ز لعل اوست جانها جمله مستور

ز چشم او همه دلها جگر خوار

لب لعلش شفای جان بیمار

به چشمش گرچه عالم در نیاید

لبش هر ساعتی لطفی نماید

دمی از مردمی دلها نوازد

دمی بیچارگان را چاره سازد

به شوخی جان دمد در آب و در خاک

به دم دادن زند آتش بر افلاک

از او هر غمزه دام و دانه ای شد

وز او هر گوشه ای میخانه ای شد

ز غمزه میدهد هستی به غارت

به بوسه می کند بازش عمارت

ز چشمش خون ما در جوش دائم

ز لهش جان ما مدهوش دائم

ز غمزه چشم او دل می رباید

به عشوه لعل او جان می فزاید

چو از چشم و لبش جویی کناری

مر این گوید که نه آن گوید آری

ز غمزه عالمی را کار سازد

به بوسه هر زمان جان می نوازد

از او یک غمزه و جان دادن از ما

وز او یک بوسه و استادن از ما

ز " لمح بالبصر " شد حشر عالم

ز نفخ روح پیدا گشت آدم

چو از چشم و لبش اندیشه کردند

جهانی می پرستی پیشه کردند

نیاید در دو چشمش جمله هستی

در او چون آید آخر خواب و مستی

وجود ما همه مستی است یا خواب

چه نسبت خاک را با رب ارباب

خرد دارد از این صد گونه اشگفت

که " ولتصنع علی عینی " چرا گفت

پنج وارونه چه معنا دارد ؟

پنج وارونه چه معنا دارد ؟
خواهر کوچکم از من پرسید
من به او خندیدم
کمی آزرده و حیرت زده گفت
روی دیوار و درختان دیدم
باز هم خندیدم
گفت دیروز خودم دیدم پسر همسایه
پنج وارونه به مینو میداد
آنقَدَر خنده برم داشت که طفلک ترسید
بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم
بعدها وقتی غم
سقف کوتاه دلت را خم کرد
بی گمان می فهمی
پنج وارونه چه معنا دارد

شعر Love

Wrote by Elizabeth Barret Browning

Love
We cannot live, except thus mutually
We alternate, aware or unaware,
The reflex act of life: and when we bear
Our virtue onward most impulsively,
Most full of invocation, and to be
Most instantly compellant, certes, there
We live most life, whoever breathes most air
And counts his dying years by sun and sea.
But when a soul, by choice and conscience, doth
Throw out her full force on another soul,
The conscience and the concentration both make
mere life, Love. For Life in perfect whole
And aim consummated, is Love in sooth,
As nature's magnet-heat rounds pole with pole.