پدر با عصبانیت رانندگی می کرد.چند دقیقه پیش تلفنی با یکی از دوستانش دعوا کرده بود.بعد سیگاری به لب گذاشت و روشن کرد.
مادر گفت : تازه کشیده بودی.
پدر گفت : عصبانی شده ام.
پسر گفت : بابا!آرمان باز هم روی روپوش من خط کشید. و آستین رو پوش خودر را به او نشان داد.
پدر پرسید : تو چکار کردی؟
پسر جواب داد : من هم عصبانی شدم و بهش مشت زدم.
مادر لب پایینش را گاز گرفت و گفت : عزیزم!کار بدی کردی.این جور مواقع کاری کن تا عصبانی نشوی.
پسر گفت : مثل سیگار کشیدن؟
پدر سرفه ای کرد و به فکر فرو رفت.
نوشته شده توسط خلیل رفیعی طباطبایی
ghshange