کتاب صد سال تنهایی نوشته گابریل گارسیا مار کز هست که در سال 1982 موفق به دریافت جایزه نوبل ادبی شده.
من الان دارم این کتابو میخونم و حدود 100 صفحه خوندم.
اینجا میخوام توصیفی رو بنویسم که یکی از دوستان در مورد این کتاب نوشته.دوستم 4 یا 5 بار این کتابو خونده و نظرش میتونه مفید باشه.
"صد سال تنهایی یک time warp است.لحظه ای برای برگشت و یافتن دوباره لحظه ها.داستان سرگردانی انسان هاست درون حصاری که خود ساخته اند.چنین است که در آخر قصه هنوز در ابتدای آن به سر میبریم و چنان است که تو گویی اشخاص تکرار میشوند با اینکه شخصی هیچ گاه تکرار نخواهد شد."
تا چند روز دیگه خلاصه رو توی وبلاگ میزارم.
این هم عکس روی جلد کتاب.چاپ شده توسط انتشارات آریابان
نوشته دکتر شریعتی
زن عشق می کارد و کینه درو می کند...
دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر...نوشته دکتر شریعتی
خدایا! به هر که دوست می داری بیاموز که عشق از زندگی کردن بهتر است، و به هر که دوست تر می داری بچشان که دوست داشتن از عشق برتر است.
عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی. امادوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن وزلال.
دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج و جذب زیباییهای روح که زیباییهای محسوس را به گونه های دیگرمی بیند.
عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است، اگر دوری بطول انجامد ضعیف می شود، اگر تماس دوام یابد به ابتذال می کشد و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب "دیدار و پرهیز" زنده و نیرومند می ماند. اما دوست داشتن با این حالات ناآشناست، دنیایش دنیای دیگری است.دوست داشتن "همزبانی در سرزمین بیگانه" یافتن است.
آری،... دوست داشتن از عشق برتر است و من هرگز خود را تا سطح بلندترین قله ی عشقهای بلند پایین نمی آورم
نوشته وارن وایرسب
متصدی بلیط مسافران متوجه می شود نخستین مسافر بلیط اشتباهی در دست دارد.به همین خاطر رو به مسافر می گوید:" ببخشید جناب٬ شما اشتباهی سوار شده اید.در اولین ایستگاه مجبورید قطارتان را عوض کنید."
متصدی بلیط به کنترل بلیط ها ادامه میدهد ولی چیزی نگذشته متوجه می شود که اکثر مسافران بلیط اشتباهی در دست دارند.خیلی عجیب بود که اکثر مسافران مرتکب همان اشتباه مشابه شده بودند.در همان موقع بود که متصدی بلیط به کنه مطلب پی برد.متصدی بلیط٬خود سوار قطار عوضی شده بود!
نوشته برایان کاوانو
پسربچه ۸ ساله ای به پیرمردی که آن نزدیکی ها ایستاده بود نزدیک شد٬نگاهی به چشمان او کرد و گفت: "از قیافه تان معلوم است که انسان عاقلی هستید.به همین خاطر می خواستم از شما بپرسم که راز زندگی چیست؟"
پیرمرد رو به پایین به صورت پسر نگاه کرد و گفت: "من در طول عمرم زیاد فکر کرده ام و می توان راز زنگی را در چهار کلمه خلاصه کنم؛
اولین فکر کردن است.فکر کردن درباره ارزش هایی که مایلی بر اساس آنها زندگی کنی.
دومین ایمان است.ایمان به خود،ایمان به خودی که بر اساس فکر کردنتان درباره ارزش هایی که مایلی بر طبق آنها زندگی کنی،استوار است.
سومین خیالپردازی است.درباره تحقق رویاهایی که بر اساس ایمان به خود و ارزش هایی که بر طبق آنها مایل به زندگی هستی،به خیالپردازی بپرداز.
چهارمین و آخرین جسارت است.برای واقعیت بخشیدن ببه رویاهای خود،بر اساس ایمان به خود و ارزش هایی که مایلی بر طبق آنها زندگی کنی،جسورانه پیش برو."
آخر سر والت دیسنی این گونه سخنانش را برای پسر جمع بندی کرد:
"پس شد فکر کردن،ایمان،خیال پردازی و جسارت."
شاعر ؟
چه کسی می خواهد
من و تو مانشویمسروده شیخ محمود شبستری،گلشن راز
نگر کز چشم شاهد چیست پیدا
رعایت کن لوازم را بدینجا
ز چشمش خاست بیماری و مستی
ز لعلش گشت پیدا عین هستی
ز چشم اوست دلها مست و مخمور
ز لعل اوست جانها جمله مستور
ز چشم او همه دلها جگر خوار
لب لعلش شفای جان بیمار
به چشمش گرچه عالم در نیاید
لبش هر ساعتی لطفی نماید
دمی از مردمی دلها نوازد
دمی بیچارگان را چاره سازد
به شوخی جان دمد در آب و در خاک
به دم دادن زند آتش بر افلاک
از او هر غمزه دام و دانه ای شد
وز او هر گوشه ای میخانه ای شد
ز غمزه میدهد هستی به غارت
به بوسه می کند بازش عمارت
ز چشمش خون ما در جوش دائم
ز لهش جان ما مدهوش دائم
ز غمزه چشم او دل می رباید
به عشوه لعل او جان می فزاید
چو از چشم و لبش جویی کناری
مر این گوید که نه آن گوید آری
ز غمزه عالمی را کار سازد
به بوسه هر زمان جان می نوازد
از او یک غمزه و جان دادن از ما
وز او یک بوسه و استادن از ما
ز " لمح بالبصر " شد حشر عالم
ز نفخ روح پیدا گشت آدم
چو از چشم و لبش اندیشه کردند
جهانی می پرستی پیشه کردند
نیاید در دو چشمش جمله هستی
در او چون آید آخر خواب و مستی
وجود ما همه مستی است یا خواب
چه نسبت خاک را با رب ارباب
خرد دارد از این صد گونه اشگفت
که " ولتصنع علی عینی " چرا گفت